ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که
همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت:هر وقت من خشمگین شدم و خشمم
شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده.
غلام
درباری پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت،تا روزی،انوشیروان بر سر موضوعی،سخت
خشمگین شد.غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود:
"خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی”
سپس دومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود:
وب متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم باعث افتخاره شما هم به من سر بزنید خیلی ممنون
98185